مخصوص کردن، اختصاص دادن. اغتزاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : این پسر تاش را از خاصگان خود کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). کای شده آگاه باستادیم خاص کن امروز بدامادیم. نظامی. در طمع آن بود دو فرزانه را کز دو یکی خاص کند خانه را. نظامی. خاص کند بنده ای مصلحت عام را. (گلستان)
مخصوص کردن، اختصاص دادن. اغتزاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : این پسر تاش را از خاصگان خود کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). کای شده آگاه باستادیم خاص کن امروز بدامادیم. نظامی. در طمع آن بود دو فرزانه را کز دو یکی خاص کند خانه را. نظامی. خاص کند بنده ای مصلحت عام را. (گلستان)
کنایه از محو کردن و برطرف نمودن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). برهم زدن: خام کن پختۀتدبیرها عذرپذیرندۀ تقصیرها. نظامی (ازآنندراج). - کسی را خام کردن، کسی را غافل کردن. کسی را بغفلت انداختن
کنایه از محو کردن و برطرف نمودن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). برهم زدن: خام کن پختۀتدبیرها عذرپذیرندۀ تقصیرها. نظامی (ازآنندراج). - کسی را خام کردن، کسی را غافل کردن. کسی را بغفلت انداختن
گسیل کردن. روانه کردن. فرستادن: سلطان اشخاص را در طلب او اشخاص کردو در گرد مرکب او نرسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، اسب مائل به یک جانب از تعب و مشقت. (منتهی الارب). الفرس المائل فی احد شقیه بغیاً. (اقرب الموارد) ، یعنی اسب که در دویدن به افراط به یکی از دو سوی مایل و کج شود، چه شق بدین معنی است: شق ّ الفرس، مال فی جریه الی جانب. و بنابراین ترجمه منتهی الارب که آنندراج و فرهنگ های دیگر هم عیناً آنرا نقل کرده اند بکلی غلط است، شتر دراز کشیده تن از نشاط در رفتن. (منتهی الارب). البعیر المعترض فی سیره نشاطاً. (اقرب الموارد) ، مرد کج رخسار. (منتهی الارب). من فی خده میل ٌ. (اقرب الموارد) ، اسب بزرگ تن. (منتهی الارب). الفرس العظیم الشخص. ج، شدف. (اقرب الموارد). مؤنث: شدفاء
گسیل کردن. روانه کردن. فرستادن: سلطان اَشخاص را در طلب او اِشخاص کردو در گرد مرکب او نرسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، اسب مائل به یک جانب از تعب و مشقت. (منتهی الارب). الفرس المائل فی احد شقیه بغیاً. (اقرب الموارد) ، یعنی اسب که در دویدن به افراط به یکی از دو سوی مایل و کج شود، چه شق بدین معنی است: شَق َّ الفرس، مال فی جریه الی جانب. و بنابراین ترجمه منتهی الارب که آنندراج و فرهنگ های دیگر هم عیناً آنرا نقل کرده اند بکلی غلط است، شتر دراز کشیده تن از نشاط در رفتن. (منتهی الارب). البعیر المعترض فی سیره نشاطاً. (اقرب الموارد) ، مرد کج رخسار. (منتهی الارب). من فی خده مَیَل ٌ. (اقرب الموارد) ، اسب بزرگ تن. (منتهی الارب). الفرس العظیم الشخص. ج، شُدْف. (اقرب الموارد). مؤنث: شَدْفاء
رهانیدن. رهاندن. (یادداشت بخط مؤلف) : از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص. (گلستان سعدی). تا بیگناه را خلاص کند. (نصیحه الملوک). استطاعت در طریق عشق بازی آفت است کی کند پروانه را از شعله بال و پر خلاص در قیامت کن خداوندا سلیم خسته را ز آتش دوزخ به آب روی پیغمبر خلاص. سلیم (از آنندراج)
رهانیدن. رهاندن. (یادداشت بخط مؤلف) : از بند گرانم خلاص کردند و ملک موروثم خاص. (گلستان سعدی). تا بیگناه را خلاص کند. (نصیحه الملوک). استطاعت در طریق عشق بازی آفت است کی کند پروانه را از شعله بال و پر خلاص در قیامت کن خداوندا سلیم خسته را ز آتش دوزخ به آب روی پیغمبر خلاص. سلیم (از آنندراج)
دفن کردن. در خاک چیزی را پنهان کردن. بخاک سپردن. پوشانیدن بزیر خاک، در گور کردن. در قبر نهادن. - امثال: خدا پاکمان کند خاکمان کند. فلانی دو سه شاه را خاک کرده، کنایه از اینکه دورۀ آنها را دیده. ، نابود کردن: مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند. سعدی (بوستان). جان بزیر قدمت خاک توان کرد ولیک گرد بر گوشۀ نعلین تو نتوان دیدن. سعدی (طیبات). ، در اصطلاح کشتی گیران حریف را از سر پا بزمین انداختن و در زمین نشاندن
دفن کردن. در خاک چیزی را پنهان کردن. بخاک سپردن. پوشانیدن بزیر خاک، در گور کردن. در قبر نهادن. - امثال: خدا پاکمان کند خاکمان کند. فلانی دو سه شاه را خاک کرده، کنایه از اینکه دورۀ آنها را دیده. ، نابود کردن: مترس از محبت که خاکت کند که باقی شوی گر هلاکت کند. سعدی (بوستان). جان بزیر قدمت خاک توان کرد ولیک گرد بر گوشۀ نعلین تو نتوان دیدن. سعدی (طیبات). ، در اصطلاح کشتی گیران حریف را از سر پا بزمین انداختن و در زمین نشاندن
(خارید خارد خواهد خارید بخار خارنده خاریده خارش) پوست بدن را با ناخن یا چیز دیگرچند بار مس کردن باری تسکین حس مخصوصی که از گزیدن شپش یا کیک یا چرکین بودن بدن یا بعلت بعضی بثورات حاصل شود، خارش کردن عضو یا اعضایی از بدن: (تنم میخارد) یا تنش میخارد. میل بکتک خوردن دارد
(خارید خارد خواهد خارید بخار خارنده خاریده خارش) پوست بدن را با ناخن یا چیز دیگرچند بار مس کردن باری تسکین حس مخصوصی که از گزیدن شپش یا کیک یا چرکین بودن بدن یا بعلت بعضی بثورات حاصل شود، خارش کردن عضو یا اعضایی از بدن: (تنم میخارد) یا تنش میخارد. میل بکتک خوردن دارد